ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
پیرمردی تنها زندگی میکرد. او میخواست مزرعهی سیبزمینیاش را شخم
بزند؛ اما این کار بسیار سخت بود. پسرش که میتوانست به او کمک کند، به
دستور حاکم در زندان بود.
پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و به او گفت: «من حال خوبی ندارم؛ زیرا
امسال نمیتوانم سیبزمینی بکارم، من برای کار مزرعه، پیر شدهام. اگر تو
اینجا بودی، مشکل من حل میشد. تو حتما مزرعهی من را شخم میزدی.
چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا،
مزرعه را شخم نزن. من آنجا چند تفنگ پنهان کردهام!
فردای آن روز، صبح خیلی زود، عدهای از ماموران حاکم به مزرعهی
پیرمرد آمدند و خاکها را زیر و رو کردند.
پیرمرد با تعجب نامهی دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی
افتاده است، پسرش نیز در جواب او نوشت: «پدر، برو و سیبزمینیهایت را
بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.»