.:: گروه هواداران لرستان ::.

بود افتخارم لرستانیم نژادم ز لراست و ایرانیم

.:: گروه هواداران لرستان ::.

بود افتخارم لرستانیم نژادم ز لراست و ایرانیم

همسرش

 

 مرد هدیه ای که چند لحظه پیش از دختر گرفته بود را محکم به سینه اش چسبانیده بود و طول خیابان را طی می کرد . به صرافت افتاده بود ، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند . ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش می ترسید . توی مسیر همش به این فکر می کرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند . فکری به ذهنش رسید . وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینه اش گرفت و گفت ( تقدیم به همسر عزیزم ) همسرش تا آخر عمر ، آن هدیه را مثل تکه ای از بدن خودش مواظبت می کرد

مچ گیری زنانه

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازخواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به من کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد.
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"
جواب زن خیلی جالب بود.زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم ؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟  

نکته های آموزنده

 

 

درس اول: 

 یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای   

 

ناهار به سمت سلف قدم می زدند   

یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو  

مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه  

جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می   

  

کنم  

 

!منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من  

من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق  

بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و  

!غمی از دنیا نداشته باشم  

پوووف! منشی ناپدید میشه  

! بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من 

من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور  

شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی ! داشته باشم و   

تمام عمرم حال کنم  

پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه  

بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه  

!!!مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از  

ناهار توی شرکت باشن .

 

 

 

  

 

 

              نتیجه اخلاقی: همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه  

« قدرت تفکر »

 

پیرمردی تنها زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه‌ی سیب‌زمینی‌اش را شخم  

 

بزند؛ اما این کار بسیار سخت بود. پسرش که می‌توانست به او کمک کند، به  

 

دستور حاکم در زندان بود.

 

پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و به او گفت: «من حال خوبی ندارم؛ زیرا  

 

امسال نمی‌توانم سیب‌زمینی بکارم، من برای کار مزرعه، پیر شده‌ام. اگر تو  

 

این‌جا بودی، مشکل من حل می‌شد. تو حتما مزرعه‌ی من را شخم می‌زدی.

 

چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا،  

 

مزرعه  را شخم نزن. من آن‌جا چند تفنگ پنهان کرده‌ام!

 

فردای آن روز، صبح خیلی زود، عده‌ای از ماموران حاکم به مزرعه‌ی  

 

پیرمرد آمدند و خاک‌ها را زیر و رو کردند.

 

پیرمرد با تعجب نامه‌ی دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی  

 

افتاده است، پسرش نیز در جواب او نوشت: «پدر، برو و سیب‌زمینی‌هایت را  

 

بکار، این بهترین کاری بود که از این‌جا می‌توانستم برایت انجام بدهم.»  

 

مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند

یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن

وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنمزن از خوشحالی پرید بالا و

:گفت

! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم

فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور

!مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد
.حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه

: مرد چند لحظه فکر کرد و گفت

این خیلی رمانتیکه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد

! بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه
.زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه

!!!فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد

 

 

                                   

 

 

 

  نتیجه اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند ، ولی  فرشته ها زن هستند  

یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند

 

 ! یه شب خانم خونه به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه

صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه

شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن

یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه

خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه : ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونه اونا پیش اوناست

 نتیجه اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری         

 

                                      

                                                  هستند 

عشق را شما چگونه تفسیر می کنید؟

How Do You Interpret Love?

عشق را شما چگونه تفسیر می کنید؟

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
Why do you like me..? Why do you love me? چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ I can't tell the reason... but I really like youدلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
You can't even tell me the reason... how can you say you like me? تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
How can you say you love me? چطور میتونی بگی عاشقمی؟
I really don't know the reason, but I can prove that I love Uمن جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
Proof ? No! I want you to tell me the reasonثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful, باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
because your voice is sweet, صدات گرم و خواستنیه،
because you are caring, همیشه بهم اهمیت میدی،
because you are loving, دوست داشتنی هستی،
because you are thoughtful, با ملاحظه هستی،
because of your smile, بخاطر لبخندت،
The Girl felt very satisfied with the lover's answerدختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in comaمتاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
The Guy then placed a letter by her sideپسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love youگفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
Because of your smile, because of your movements that I love youگفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love youاما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymoreاگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
Does love need a reason? عشق دلیل میخواد؟
NO! Therefore!! نه!معلومه که نه!!
I Still LOVE YOU... پس من هنوز هم عاشقتم
True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
Immature love says: "I love you because I need you""عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
Mature love says "I need you because I love you""ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays" "سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه"

داستان سنگ و سنگ تراش

 روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر میکرد که ازهمه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بارزگانان.
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم!
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است .
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آنچنان شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

نتیجه اخلاقی ای که از این حکایت میگیریم اینست که باید قدر موقعیت ها و لحظات زندگیمان را بدانیم و نگذاریم با زیاده خواهی و تندروی که ممکن است ناشی از نوعی حسادت نسبت به اشخاص دیگر باشد شرایطی را بوجود بیاوریم که وضعیت فعلی ما دچار مخاطره شده و در نهایت وضع از این حالتی که هست، بدتر هم بشود ! چون اینگونه رفتارها که حاکی از خواسته های نابجا و انتظار دست یافتن به رویاهای محال است این امکان را بوجود خواهد آورد که به ورطه ای سوق داده شویم که شاید دیگر راه برگشتی بوجود نیاید ! 


شکر نعمت، نعمتت افزون کند
کفـر ، نعمت از کفت بیرون کند  

 

مرد کور

 

  مرد کور  

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!  

 وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید  دید  بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اهداف  

 

داستانک

                          

                        اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود .پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به

تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.