.:: گروه هواداران لرستان ::.

بود افتخارم لرستانیم نژادم ز لراست و ایرانیم

.:: گروه هواداران لرستان ::.

بود افتخارم لرستانیم نژادم ز لراست و ایرانیم

 

 

    نظر یادت نره ؟

عشق را شما چگونه تفسیر می کنید؟

How Do You Interpret Love?

عشق را شما چگونه تفسیر می کنید؟

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
Why do you like me..? Why do you love me? چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ I can't tell the reason... but I really like youدلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
You can't even tell me the reason... how can you say you like me? تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
How can you say you love me? چطور میتونی بگی عاشقمی؟
I really don't know the reason, but I can prove that I love Uمن جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
Proof ? No! I want you to tell me the reasonثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful, باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
because your voice is sweet, صدات گرم و خواستنیه،
because you are caring, همیشه بهم اهمیت میدی،
because you are loving, دوست داشتنی هستی،
because you are thoughtful, با ملاحظه هستی،
because of your smile, بخاطر لبخندت،
The Girl felt very satisfied with the lover's answerدختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in comaمتاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
The Guy then placed a letter by her sideپسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love youگفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
Because of your smile, because of your movements that I love youگفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love youاما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymoreاگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
Does love need a reason? عشق دلیل میخواد؟
NO! Therefore!! نه!معلومه که نه!!
I Still LOVE YOU... پس من هنوز هم عاشقتم
True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
Immature love says: "I love you because I need you""عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
Mature love says "I need you because I love you""ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays" "سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه"

داستان سنگ و سنگ تراش

 روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر میکرد که ازهمه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بارزگانان.
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم!
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است .
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آنچنان شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

نتیجه اخلاقی ای که از این حکایت میگیریم اینست که باید قدر موقعیت ها و لحظات زندگیمان را بدانیم و نگذاریم با زیاده خواهی و تندروی که ممکن است ناشی از نوعی حسادت نسبت به اشخاص دیگر باشد شرایطی را بوجود بیاوریم که وضعیت فعلی ما دچار مخاطره شده و در نهایت وضع از این حالتی که هست، بدتر هم بشود ! چون اینگونه رفتارها که حاکی از خواسته های نابجا و انتظار دست یافتن به رویاهای محال است این امکان را بوجود خواهد آورد که به ورطه ای سوق داده شویم که شاید دیگر راه برگشتی بوجود نیاید ! 


شکر نعمت، نعمتت افزون کند
کفـر ، نعمت از کفت بیرون کند  

 

مرد کور

 

  مرد کور  

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!  

 وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید  دید  بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اهداف  

 

داستانک

                          

                        اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود .پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به

تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

                          

سیر تاریخی مهریه و نتایج آن

 

سیر تاریخی مهریه و نتایج آن


عصر شکار: 20 کیلو گوشت دایناسور، 40 کیلو

 

گوشت اژدها

.

 


نتیجه: دایناسورها منقرض شدند

 


عصر کشاورزی: 24 دست تبر سنگی، 24 دست

 

تیغه و داس جنگی

.

 

نتیجه: افزایش قتل به دلیل دم دست بودن داس برای

 

خانوم ها

 

عصر فلز: 70 ورقه مسی، 50 تا خنجر مفرغی و

 

سرگرز آهنی

.

 

نتیجه: افزایش شکستگی سر مردان به دلیل تماس

 

با گرز آهنی

 

عصر بخار: 30 هزارتومان و بخار کردن آب حوض خانه

 

عروس خانوم

 

نتیجه: کمبود آب و جیره بندی شدن آب

 

عصر صنعت: 1 میلیون پول، 14 سکه طلا، یک

 

اتومبیل و هرچی که با ص شروع میشد

 

نتیجه: بنا به درخواست آقایان تولید ژیان آغاز شد

 

عصر کامپیوتر: هم وزن عروس خانم سکه طلا

!!!

 

نتیجه: هرچی عروس خانوم مانکن تر باشد بهتر

 

است

 

نتیجه گیری کلی: بابا بگو نمیخوایم زن بهت بدیم

 

دیگه... این کارها یعنی چی؟؟


عامل اصلی انقراض دایناسور ها==> عروس ها

 

عامل اصلی کشته شدن مردها==> عروس ها

 

عامل اصلی ناقص شدن مردها==> عروس ها

 

عامل اصلی کمبود آب در تابستان ها==> عروس ها

 

عامل اصلی افزایش ماشین های فرسوده در سطح

 

شهر==> عروس ها

 

عامل اصلی افزایش چاقی و افزایش بیماری ها

==>

 

عروس ها

آبشار بیشه

این آبشار یکی از زیباترین آبشارهای کشور است در ایستگاه راه آهن بیشه در شهرستان دورود  واقع شده است آب و هوای مناسب وسرسبزی اطراف آبشار وچشم انداز کوههای اطراف سالیانه پذیرای مهمانان ومسافران زیادی از مناطق مختلف کشور شده واین منطقه دیدنی را به عنوان یکی از مناطق توریستی  وگردشگری استان تبدیل نموده است.
فاصله این آبشار تا شهرستان دورود که یکی از مسیرهای ارتباطی آن است 35 کیلومتر می باشد. ارتفاع آبشار ۴۸ متر تا نقطه برخورد با زمین و ۱۰متر نیز از آنجا تا وصل شدن به رودخانه سزار می باشد . از شهرستان دورود به طرف ابشار مناطق دیدنی در کنار رودخانه سزار وجود دارد که می توان به آبشار های فصلی و دائمی ،آبشارهای یخی در زمستان و در ختان متنوع نام برد. فاصله آن تا خرم آباد از طریق جاده 64 کیلومتر –عرض تاج آبشار 20 متر می باشد .17 پلاژ،7 چادر ،بازار چه محلی ،تلفن ،آب ،برق،خانه بهداشت وپاسگاه انتظامی در کنار آبشار دایر می باشد

آبشار وارک

این آبشار درغرب گردنه نوژیان ، بخش پاپی در جنوب شرقی خرم آباد قرار دارد  ویکی از زیباترین آبشارهای کشور است . فاصله آن تا شهر خرم آباد حدود ۶۰ کیلومتر می باشد . سرچشمه آبشار یک صخره سنگی است و پس از طی حدود ۱۵ متر از صخره دوم فرو ریخته و آبشار دوم را به وجود می آورد . آبشار وارک در نزدیکی آبشار نوژیان قرار دارد.
در فصل کم آبی ارتفاع قسمت اول ۷ متر با عرض حدود ۱۲ متر و قسمت دوم ۱۵/۵ متر با عرض ۵/۵۶ متر یکی از زیباترین منظره ها را در این منطقه می توان دید . حداکثر ارتفاع آن به ۵۷ متر می رسد و عرضی معادل ۵۰ متر را در بر می گیرد . اطراف این آبشار پوشیده  از درختان ،بلوط،گلابی،زالزالک و.... وجود دارد.

آبشار آب سفید

 

این آبشار زیبا ودیدنی در منطقه ذلقی الیگودرز وبه فاصله حدود 50 کیلومتری واقع شده است، ارتفاع این آبشار حدود 65 متر و عرض تاج آبشار  آن در فصل پر آبی حدود 8 متر می باشد . این آبشار از دل کوه صخره ای به بیرون سرازیر می شود وسپس در مسافت کوتاهی به یک حوضچه تبدیل می شود . این آبشار در فصل بهار  پذیرای گردشگران زیادی است وپوشش جنگلی وگیاهی در اطراف آبشار زیبایی وطراوت خاصی به این منطقه توریستی داده است.مسیر الیگودرز تا آبشار اتومبیل رو می باشد

داستان شعر ومقاله (کلاس درس )

کلاس درس

چهار شنبه بود و من سال سوم راهنمایی که طبق معمول همیشه که من با

دوستم پای پیاده می رفتم مدرسه درست یادمه که زنگ دوم بود و ما کلاس عربی داشتیم شمارو نمی دانم ولی مدرسه ما به صورتی بود که

.

بچه ها کیف نداشتن و آوردن کیف سر کلاس یه جورایی آر بود همه کیفارو تو کشوی میز جا می دادن و خودکار ارا شونو پشت کتا بها می ذاشتن و یه جور اعتماد وجود داشت و اینکه کسی به خودش اجازه نمی داد که به وسا یل دیگری دست بزنه در واقع به صورت یه جور عرف معمولی. آره داشتم می گفتم منم اون روز مثل همیشه کتابامو تو کشوی میز گذاشته بودم و رفته بودم بیرون زنگ تفریح . خوب حالا زنگ دوم بود و بچه ها منتظر معلم عربی معلم عربی ما یه آقایی بود که یه پیرهن سفید می پوشید و یه شلوار سبز با یه انگشتر عقیق که یه کله کوچیک داشت تو دستش با قدی حدود دو متر و عرضی بسیار عریض که ریشه های زرد داشت و موهای بورکه اونا رو کنار می زد با چشمهای آبی که یه جور ایی خیلی روشن بود و ترسناک اصلا نمی خندید و خیلی هم اخمو بود خلاصه وارد کلاس شد و گفت کتاباتو نو بزارید رو میز منم طبق معمول دستمو تو کشو کردم اما همه چیز دستم می امد جز کتاب عربی سرمو پایین آوردم که کتابو ببینم دیدم نیست به دوستم که بغل دستم بود هم هم محله ایم گفتم کتابمو ندیدی دوستم چیزی نمی دونست حالا نمی دونم چی شده که اقا معلم یه جورایی فهمید که یکی از دانش آموزان کتاب نیاورده و منم که کتاب نیاورده بودم گفت بییاید بیرون پایین کلاس منو اون بیچاره که جلوی من تو میز جلویی می نشست امدیم بیرون آقا معلم که دستشو پشت سر اون دانش آموز گذاشته بود اون بیچاره هم همش یه طرف صورتش رو پشت شونش قایم می کرد و به خودش یه حالت خاصی می گرفت که یه جورایی کتک نخوره هی ت ت پ ت افتاده بود یه دفعه آقا معلم بهش گفت چی مریضی اونم گفت اره چند بار این جمله را تکرار کرد و اونم هی با ترس زیاد و انگار که گلو شو پر سرمه کرده باشن می گفت آره تعجب آور بود چون اولین بار بود که اقا معلم به کتاب نیوردن بچه ها گیر می داد تا به حال براش اهمیتی نداشت خلاصه آقا معلم بهش گفت حالا که مریضی برو بیرون در حالی که معلم دستشو پشت گردن اون خوشبخت گذاشته بود اونو بیرون کرد بعد روشو به من کرد و گفت تو چی تو هم مریضی منم زود گفتم نه بعد گفت پس دستتو بگیر بیستا کف دستی منم که تا حالا هم چور کتک خورده بودم جز این یکی دستمو گرفتم در حالی که نمی دونستم برای چی می خوام کتک بخورم بچه ها هم تعجب می کردن و یه سکوت سیاهی کلاسو گرفت بود آره آقا معلم شروع کرد به کف دستی زدن من اون دستشو که اندازه یه بیل بود حدودا اگرمبالغه کرده باشم بیست برابر دست من بود و اگر مبالغه نکرده باشم دو سه برابر دست من بود رو بالا می برد و رو دست من خراب می کرد منم خیلی زود دستمو بالا می آوردم و برای بعدی خودمو آماده می کردم چون تنها افتخار من این بود که تا به حال به معلم جماعت التماس نکرده بودم که منو کتک نزند یا اینکه هیچ وقت به خاطر کتک خوردن حداقل سر کلاس گریه نکرده بودم و بین بچه ها مشهور بودم خیلی از اون موقعیتم خوشم می آمد واونوبه اندازه مراقبی کلاس دو ست داشتم خلاصه چند تایی که خوردم دیدم خیلی دستش سفته و از گرفتن دستم پشیمون شدم و همش تصور اینکه کم بیارمو از سر بیرون می کردم معلم هم با یه جوری لج به من نگاه می کرد و تعداد ضرباتشو می شمرد ده .... یازده.... من اون موقع که همش به تعداد ضربه ها فکر می کردم یه دفعه چشم افتاد به چند تا از بچه های میز ای اول کلاس ، که همه اخم ها شونو تو هم کرده بودن و با هر ضربه آقا معلم پلک ها شو نو به هم می زدن مثل دیدن یه فیلم ترسناک که آدم همش خود شو جمع می کنه هی خودشونو جمع می کردن بیل آقا معلم هم از قضا رودست من فرود می اومد یادمه چند ضربه به آخر مو نده بود دیگه داشت تا قتم سر می اومد که به معلم التماس کنم آقا ترو خدا بسه دیگه ، فکر

می کردم که بچه ها هم با من همکاری می کنن که آقا دیگه بسه

اما هیچکس حرفی نزد و فقط فیلم ترسناکشو نگاه می کردن ولی منم چیزی نگفتم تا شماره رسید به بیست بعد اقا معلم گفت برو بشین منم رفتم روی میزم که میز یکی مونده به اخری بود نشستم بعد دیدم همه بچه ها ی کلاس برگشتن دارن به من نگاه می کنن یه جوری هم نظاره گر من شده بودن خیلی سخت بود اما هیچ کس اعتراض نداشت هیچکس فکر نمی کرد که یه روزی ممکنه کتاب اون جا بمونه و اونم مثل باغچه بیل بخوره و هیچ حرکتی از خودشون نشون ندادن و و منم که در مقابل بیل قد علم کرده بودم و برای از دست دادن موقعیتم حاضر نشده بودم که حتی یه تورو خدا بگم هیچ کاری نکردم اما دیدم چه چیز دیگه که متعلق به دنیای مانیست و نمی تونه در مقابل ظلم تسلیم بشه حداقل هیچ عکس العمل از خودش نشون نده اون که از دنیای پاکی و صداقت امده اون که از دنیای ماوراء است اون که از درون مااومده به نشانه اعتراض فریاد کشید آره فریاد کشید آره اون اشک من بود جاری شد بود و نمی خواست ساکت باشه می خواست بگه که اعتراض داره و مادیات برایش اهمیتی نداره حتی جایگاه خود شو که در چشم من بود و بلند تراز همه بود و بهتر از اون دیگه پیدا نمی شد رو پشت پازد و گفت نمی خوام و در دنیای ما دی شما جایگاهی داشته باشم وقتی به خودم امدم ودیدم که بچه ها ی میزای اطرافم می گن گریه نکن گریه نکن بعد فهمیدم اشک از چشمام جاری شده و من هر چی دستشو می گرفتم که بر گرده به موقعیتش و به من در روز مبادا کمک کنه تو خرجش نرفت و رفت تا با خاک زمین یکی شد اون روز که رفتم خونه دیدم که اصلا کتابم خونه نبود و و کتابمو تو مدرسه دزدیده بودن خلاصه شب تو رخت و خواب به دستم که نگاه می کردم و دیدم که تمام دستم کبود شده و خیلی درد می کرد اصلا دستم جمع نمی شد الان که فکر می کنم به اون روز به اون ساعت درس می بینم که اگر من اون روز از اون ماوراء طبیغه درس می گرفتم و راه آزاد بودن به دور دنیای مادی رو پیش می گرفتم الان موقعیتی برتر از دنیای حیوانی امروزم داشتم و در بند قفس مادیم نبودم چون من به این سخن ماوراء ی خیلی علاقه دارم که اگر خودمو درست کنم همه دنیا رودرست کردم

 

 

نویسنده : مجید فروزش نیا